هر روز صبح به امید پاک شدن خط قرمز های زندگی ام چشمانم را باز می کنم.
مثل لیوانی پر از خالی
پشت میز می نشینم و می گذارم خودکار قرمز ام هر چقدر که دلش می خواهد
روی کاغذهای باطله هنر نمایی کند.
تمایلی سخت چنگ می زند به وجودم که در زیر قرمزی کلمات تا آنجا که می توانم
قایم شوم.
چشمان آن آدمک سیاه روی دیوارم را هم قرمز خواهم کرد
هر چی باشد قرمز هم یک رنگ است.
--------------------------------------------------------------------
پ.ن: خیلی احساس آزادی می کنم.دیگر در بند هیچ چیز نیستم.
پ.ن: او راست می گفت! در زندگی همه ی هدفها پوچ اند به جز رسیدن به خودت!
پ.ن: به درک که عشق را نمی فهمد برود با همان فاحشه ی بی احساس حال کند!
چه تنها بودم روی نیمکت
در آن روز سرد.
هندز فری های تو گوشم و
سیگارهایم توی کیفم تنها کسانی بودند
که با من مانده بودند.
------------------------------------------
پ.ن:بدترین چیزی که امکان دارد برای یک انسان اتفاق بیافتد این است که بخواهد گریه کند و نتواند.
پ.ن: و بدتر از آن اینست که وقتی گریه اش می گیرد که نمی خواهد.
پ.ن: کت پوست خاکستریت را هم با خودن بردی؟
پ.ن: take me down to the paradise city where the grass is green and the girls are pretty...
امسال دوباره همان جای همیشگی رفتیم.همانجا که دریایش هیچگاه ارام ندارد و من هنوز آرزوی آرام دیدنش را به دل دارم. پلاژ هایش با آن سقف های شیروانی رنگارنگش مرا در رویا فرو می برد.آنجا ارامش مطلق است.فضا سنگین نیست.
سیگار کشیدنهای یواشکی ام تو اتاق زیر شیروانی اش وقتی که همه خوابند را با هیچ چیز در این دنیا عوض نمی کنم. مارل برو ها و مک بث هایی که بروی شنهای باران زده می اندازم تا خاموش شوند را تا آخرین سوسوهایشان نگاه می کنم.اینها همان تک نورها در حال خاموش شدن زندگی من هستند.
آواز خواندنهای شبانه ی زیر بارانش
و
لیریک نوشتنهای زیر پتو
و
صدای فش فش دریای خشمگینش
با ماهیگیرانی که نه فصل می شناشند و نه وقت را
همه
و همه را دوست داشتم و دارم.
------------------------------------------------
پ.ن: اولین سالی بود که زمستون رفتم سفر.
پ.ن: کروموزوم های نا معلوم راست میگه...خیلی نبودم.