هر روز صبح به امید پاک شدن خط قرمز های زندگی ام چشمانم را باز می کنم.
مثل لیوانی پر از خالی
پشت میز می نشینم و می گذارم خودکار قرمز ام هر چقدر که دلش می خواهد
روی کاغذهای باطله هنر نمایی کند.
تمایلی سخت چنگ می زند به وجودم که در زیر قرمزی کلمات تا آنجا که می توانم
قایم شوم.
چشمان آن آدمک سیاه روی دیوارم را هم قرمز خواهم کرد
هر چی باشد قرمز هم یک رنگ است.
--------------------------------------------------------------------
پ.ن: خیلی احساس آزادی می کنم.دیگر در بند هیچ چیز نیستم.
پ.ن: او راست می گفت! در زندگی همه ی هدفها پوچ اند به جز رسیدن به خودت!
پ.ن: به درک که عشق را نمی فهمد برود با همان فاحشه ی بی احساس حال کند!
عشق رطوبت چندش انگیز پلشدیست
و آسمان سرپناهی تا بر خاک بنشینی و
بر سرنوشت خویش گریه ساز کنی
هوم!قرمز!
قرمز رو وقتی کلمه ی خط میاد کنارش دوست ندارم اما وقتی کلمه های رژ لب و لاک و لباس میان کنارش دوسش دارم و همینطور وقتی کنار پوستم میشینه.
رنگی که بی کلمه و با کلمه دوسش دارم صورتیه در هر حال.
و در مورد پ ن ها...میدونم حرفم مسخرست و این زندگی توئه و اینا اما من به عنوان خواننده ی وبلاگ به پسر نیویورکی عادت کرده بودم و وقتی که از اون مینوشتیو دوست داشتم.
چقدر باید بروم تا به خودم برسم ؟
1- کی این احساس امید به پاک شدن خطوط قرمز محو میشود؟!
2- واقعا؟! یا فقط داری به خودت تلقین میکنی که آزادی تا کمتر احساس درد بکنی؟!
3- او راست میگوید!!
4- ما مرد ها....